پس چرا نمی آیی؟... نه! ... من چرا نمی آیم؟!
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

"هوالحق"


سلام آقاجان.

چند سال پیش این متن را برای شما نوشتم...با این تفاوت که همه فعل های انتهایی اینگونه بود:

پس چرا نمی آیی؟....

اکنون اما پس از چندسال دریافته ام که باید بپرسم:

پس چرا نمی آیم؟...مهدیِ فاطمه، آقاجانم!... جهان، تشنه توست و ما سر قرار نیامده ایم...

می بینم که مهتاب به میمنت میلادت با همه ی وجودش به استقبالت آمده، من چرا نمی آیم؟

آسمان برای طلوع پر فروغ تو، هر غروب خورشید را پنهان می کند، من چرا نمی آیم؟

فریاد مظلومانه ی ستمدیدگان گوش فلک را کَر کرد، پس چرا نمی آیم؟

جور و جفای آن سوی آبها و خوابِ بی خبری شکوفه های سرزمین من!

ضجه های زنان و کودکانِ باغ های دیروزی و بیابان های امروزی...

نمازگزارانِ بی نماز و خداپرستانِ بی خدا...

پـس چـــرا نمـــی آیـم؟

روز از ظلم و ستم به سیاهی شب پناه می برد و شب از گریه ی غنچه های نشکفته به روز!

نفسی می آید، نفسی می ایستد... هر کسی می نالد از این همه رنگ سیاه، همه از گم شدن رنگ سفید می پرسند...

من چرا نمی آیم؟

صدایی می آید ... چند لحظه درنگ!

زیر رگبار مسلسل ها، زیر صدای توپ و تانک، در کنار صدای فریادِ کودکِ بی مادر، مادرِ بی همسر، ندایی آهسته به گوش می رسد که به دل ها "تو" را نوید می دهد:

آی دل های عالم!...سیاه تر از این هرگز!... خاکستری بمانید، دل ها را بتکانید و بمانید...

خبری در راه است...خبری عظیم!

ببین که ما همه اینجا تشنه ایم...

آقاجانم، لطفا خودت دعا کن تا بیایم و بیایی!





:: بازدید از این مطلب : 391
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 29 تير 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست